هوالحق!
بعضی میوه ها رو دوس ندارم بخورم ، نهایت در حد یه گاز!
مث سیب
سیب و دوسدارم بو کنم ...هی پیشم باشه بو کنم هی انرژی بگیرم
الان یه سیب خوشششگل کنار نوت بود ، دیدم چقددد خوجله و بوی خوبی داره ، یه گاز زدم دیگه خوشم نمیاد ازش ;/ oO
(این مورد هم به بیماری هام اضافه کنید P;))
*نکته !
با توجه به اینکه میگن سیب مادرشوهره ، پس من از مادر شوهر خوشم نمیاد فعلا شاید از ادکلنش خوشم بیاد فقط
^
نمیدونم چرا چندروزه بددد سرعت میرم
تو این چندروز چندبار بخاطر زنده موندنم شکر کردم :)) یموقع هایی درحد کوبیدن ماشین و له شدن هستم
خلاصه دیگه همدیگه رو ندیدیم حلال کنید :)
^^
اصلا نمیتونم قبول کنم ادم حقوق هم قبول شده باشه و نره :/
دارم خودخوری میکنم هیچی بهش نگم !:/
آخه ...آخه ارتباطات در مقابل حقوق هیییییییییچی نیس خبببببببببببببببب!
اه!
^^^
میخوام برم استادمونو ببینم ..هنوز هیچی نگرفتم ! هق !
اصلا مخم نمیکشه چی بخرم خب
پیراهن میخواستم بگیرم ، یکی گفت زشته ، تو که سایزشو دقیق نمیدونی ، نمیدونی م چه رنگی میخواد
هق
خیلی هق
خب روم نمیشه همینجوری برم پیشش
^^^^
اینجا اداره س آخههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟
اونروز کشک بادمجون دادن Oo با سیر فراااااااااااااوون
ینی شرکت و بو ورداشته بود
هرروزی که غذاشون این مدلیه که میدونن خیلیا نمیخورن باهاش موز میدن :))
اونروز اول موز و آوردن ؛ منم گفتم با چه غذایی موز میخورن؟ که یکی از بچه ها گف موز و با غذاهایی که داغونه میخورن :))
*
امروز روز جالبی بود
صبح 7.13 رسیدم شرکت
دوستم داشت صبونه رو میچید( من و ایشون روزای شنبه با هم به کارا میرسیم)
رفتم یکم به کارای خودم رسیدم و سرچیدم
صبونه خوردیم که مدیر اعلام کرد همین دوستم (که همونی بود که قبلا نوشتم گریه میکرد:دی )باید بره طبقه پایین
طبقه پایینی ها با تجربه ترن
منم طبقه پایینی م کلا ولی فعلا به دلایلی بالائم!
خلاصه مدیر اینو گفت و بااااز گریه همکارم شرو شدددددددددد
هی داااااااااد
در همین اثنا بود که بقیه همکارا داشتن قرعه کشی میکردن
حالا قرعه کشی چیه:
هرماه پول میذارن کنار و صندوق دارن مثلا ، و قرعه کشی میکنن که پول به اسمشون دربیاد ؛ یچی تو مایه های وام
خلاصه شرکت نیس که !
دوستمو جهازبرون کردیم به طبقه چهارم(پایین) و حالا میز خالی ش مونده تو طبقه ما
نازی چقده گریه کرد، خو بهش برخورد گفتن تجربه کاری ترجمه نداری خو
بعد این مراسم اثاث کشون و جهاز برون همکارم من زدم از شرکت بیرون همی تا به استادی برسم که استادی را به ما آشنا سازد
استادم کلاسش کنسل شده بود و مجبور شدم از ساعت 10 و نیم تا یک منتظرش بمونم تا بیاد
ساعت دو و نیم برگشتم اداره
نهار و گرم کردم و خوردیدم و بعدم یکم خوش و بش با بچه ها و یه همکار جدید هم که اضافه شده بود
و بعد هم که ساعت کاری تموم شد دیگه
نکنه انتظار داشتید شامم تو شرکت بخورم ؟ وااا
ولی من که نیومدم بیرون که !:دی
مدیر گف تا 6 هستم منم موندم به کارام برسم بعدم نماز بخوانیدم همی و بسوی پدر رهسپار گشتم
ساعت یازده نیز به خانه همی رسیدن کردیم
و این من هستم ، یک جسد
[ جمعه 92/7/5 ] [ 4:52 عصر ] [ !شاتوت ]